سفارش تبلیغ
صبا ویژن























***باده عشق***

 

اتل متل یه بابا * دلیروزاروبیمار * اتل متل یه مادر * یه مادرفداکار

 

 اتل متل بچه ها * که اونهارو دوست دارن * آخه غیر اون دوتا * هیچ کسی رو ندارن

 

 مامان بابارو میخواد * بابا عاشق اونه * به غیر بعضی وقتها * بابا چه مهربونه

.

.

.

از دست ندی..... حیفهههههه

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 1:58 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

قرار بود لی لی بازی کنند.دختر کوچولوهای محله را می گویم.دو به دو.ولی تعدادشان 5 نفر بود.یا باید یکی پیدا میشد و سه گروه دو نفره میشدند و یا این که یکی کم میشود.هر چه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند دنبالش.باید یکی کنار گذاشته میشد.ده-بیست-سی-چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دخترها افتاد.با اخم بغضی کردوگفت:«اگه منو بازی ندین به بابام میگم»

همه ی نگاه ها متوجه فرشته شد.یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود،رو به او کردوگفت«تو بازی نیستی»فرشته خیلی آرام رفت و روی پله ی خانه شان نشست و هیچ نگفت.دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند،لی لی بازی میکردند و بازی پیش میرفت.صدای خنده های کودکانه ی بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود.ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شدو رفت داخل خانه.مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را میدوخت.خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت«بچه ها دارن لی لی بازی میکنن.منو انداختن بیرون و بازی ندادن»مادرش آهی نا محسوس کشیدو گفت«عیب نداره دختر خوشگلم برو پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن»

ناگهان فکری به سرش زد.اشکهایش را پاک کردو رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را میچرختند داد زد«من پلاک دارم شما ندارین هی هی»بچه ها همه دویدند طرفش و دورش جمع شدند.هرکس چیزی میپرسید.عاطفه گفت«مال کیه؟»مینا پرسید«میدی منم ببینم؟»بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت:«فرشته بیا جای من لی لی بازی کن و بذار من پلاک رو بندازم گردنم»و فرشته کیف میکرد به این فکر میکرد که اگه بابا نیست پلاکش که هست.به این فکر میکرد که همیشه میتونه لی لی بازی کنه.تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره های عقب افتاده،پلاک بابا را نشان بدهد وبگوید«بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو از مامان نگیر»

تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان پدرش رو دعوت کرد،پلاک پدرش رو ببردوبگذاردآنها پلاک را ببینندو شاید هم مثل بدری پلاک را بوس کنند و در عوض پول کمک به مدرسه و خرج ورق امتحانی را از مادرش طلب نکنند.به این فکر میکرد که چرا تا به حال مادر که میتوانست مشکلاتش را به این راحتی و به وسیل? این پلاک حل کند،حل نمیکرد.به این فکر بود که...

ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت:«مگه چیه؟خودم بهترش رو دارم»و  گره روسریش رو باز کرد و پلاک طلایی اش را نشان داد.دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی سمیرا دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند.بدری کوچولو از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند ،پلاک بابای فرشته را همین جوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا.

دوباره تنها شده بود.خیره خیره گاهی به پلاک بابا گاهی به بچه ها نگاه میکرد که دور سمیرا جمع شدند.آرام خم شد.پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش.اعداد روی پلاک یواش یواش پیش چشمانش تار میشد.پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوید داخل خانه.سخت گریه میکرد.به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نیانداخت،روبه روی مادر ایستاد و با بغض و هق هق، آنچه اتفاق افتاده بو بر سر مادر فریاد زد.مادر همانطور که سوزن میزد به فریادها و ناله های اوگوش کرد سپس آهسته کناری گذاشت و گفت:«عیب نداره مامان جون،دختر خوشگلم،خانوم خانوما، اونا بچه ان،نمیفهمن،پلاک بابای تو مال یه قهرمانه،مال جنگه،جنگی که بابای تو جلوی دشمنا رو گرفت.پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک سمیراا بیشتره.پلاک بابا...»

که ناگهان فرشته دوید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد«نمیخوام من این پلاک رو نمی خوام.من میخوام لی لی بازی کنم.من،من اصلا بابارو میخوام.من اصلا یک پلاک طلایی میخوام.اگه این پلاک اینقدر می ارزه...»دیگر گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون.

آهای تویی که داری اینو میخوای!فهمیدی چی گفتم؟فرشته پلاک طلایی میخواد!میفهمی چی میگم یا نه؟فرشته...پلاک... طلایی... میخواد.

آقایان وزرا و وکلای دولتو مجلس،فرشته پلاک طلایی میخواد.آقایان مدیر مسوول،آقایان سر دبیر فرشته پلاک طلایی میخواد.چند نسخه از مجله هایتان میتواند برای فرشته پلاک طلایی بخرد؟یک نسخه؟ده نسخه؟صد نسخه؟

آیا حاضرید صد نسخه از آن نشریه هایتان را بدهید و برای فرشته یک پلاک طلایی بخرید؟

آقای ع-سپهر که خودت را مخلص بچه های شهدا معرفی میکنی،فرشته پلاک طلایی میخواد.آیا طلافروش محلتان در ازای دستمال بابای راحله!به تو یک پلاک طلایی برای فرشته میدهد؟در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور؟در ازای یک دستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چطور؟در ازای...

هموطنان!آیا درد فرشته!پلاک طلایی است؟آیا درد بی بابایی است؟یا اینکه فرشته نمیتونه لی لی بازی کند؟و یا شاید اصلا بازی است؟و شاید هم اینکه در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابای فرشته می ارزد؟و شاید هم...!؟

 نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 3:7 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

شهدا مثل گلند ما خارهای دور و برش

***

آقا جون گل می خری بیا با خارهاش بخرش

نمایش تصویر در وضیعت عادی 

 


نوشته شده در شنبه 89/6/27ساعت 11:42 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

مستحبی که هزار واجب در آن است

معلوم می شود نماز شب مستحبی نظیر روضه خوانی است،زیرا وقتی در زمان رضاخان روضه خوانی را منع کردند یکی از اصحاب و اطرافیان حاج شیخ عبدالکریم حایری به ایشان عرض کرد:چیزی نیست،روضه خوانی یک عمل مستحب است که «پهلوی»آن را منع کرده است،ولی حاج شیخ فرمود:بله مستحبی است که هزار واجب در آن است.

خدا میداند که چقدر احکام واجب و چه حالات و سیره و کلماتی از سیدالشهدا و سایر معصومین (ع)که در مقدم? روضه نقل میشود که سبب تقویت دین مردم است.


نوشته شده در سه شنبه 89/6/23ساعت 5:11 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

شیخ انصاری (ره) و نماز

روزی مرحوم شیخ انصاری در گرمای ظهر وارد خانه شد و آب خواست و به خانه و سرداب سن رفت و مشغول نماز شد و در نماز دلش رفت به آن طرف ها(ملکوت) و میلش کشید که یک سور? طولانی بخواند.آب آوردند،ولی نماز به حدی طول کشید که آب گرم شد.

گویا وقتی که وارد نماز شد تشنگی او رفع شد.اینان ممثل و مجسم? عمل انبیا و اولیا (ع)و نشان دهند? عمل آنها بود زیرا نماز عطش و جوع جایع را زایل می کند.در روایت است:

«ِأبیت عند ربی یطعمنی و یسقینی»

نزد پروردگارم شب می کنم و او به من غذا و آب می دهد.

 


نوشته شده در شنبه 89/6/20ساعت 4:24 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

نمایش تصویر در وضیعت عادی

تفاوت این دو تا شکل تو چیه؟

میشه این دو تا رو به دو نفر نسبت داد اونی که باز شده مثل یه خانم بی حجاب هست و اونی که باز نشدست مثل یه خانم با حجاب

اونی که با حجابه با حجابش مانع از مزاحمت دیگران میشه

یا

اونی که باز نشدست با روکش باز نشدش مانع از جمع شدن مگسا دورش میشه

اگه یکی بخواد از بین این دو تا آبنبات یکی رو انتخاب کنه و بخوره اونی رو بر میداره که باز نشده آخه اون یکی دیگه مگس روش نشسته و به عبارتی مصرف شدست

اگه یه آقا پسر عاقل بخواد زن بگیره میره زنی میگیره که دست نخورده باشه و پاک

شما چی فکر میکنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


نوشته شده در جمعه 89/6/19ساعت 6:46 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

اتل متل به بابا
که اون قدیم قدیما
حسرتشو می خوردن
تمومی بچه ها

اتل متل یه دختر
دردونه ی باباش بود
هرجا که بابا میرفت
دخترش هم باهاش بود

اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته ی رفیقاش
بابا چه مهربون بود

یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد
دخترو جا گذاشتش

چه روزای سختی بود
اون روزهای جدایی
چه سالهای بدی بود
ایام بی بابایی

چه لحظه ی سختی بود
اون لحظه ی رفتنش
ولی بدتر از اون بود
لحظه ی برگشتنش

هنوز یادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه

زهرا به اون سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد

خاک کفش بابارو
سرمه ی تو چشاش کرد
هی بابارو بغل کرد
بابا فقط نگاش کرد

زهرا براش زبون ریخت
دو صد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد

اتل متل یه بابا
یه مرد بی ادعا
می خوان که زود بمیره
تموم خواستگارا

اتل متل یه دختر
که بر عکس قدیما
براش دل می سوزونن
تمومی بچه ها

زهرا به فکر باباس
بابا به فکر زهرا
گاهی به فکر دیروز
گاهی تو فکر فردا

یه روز می گفت که خیلی
براش آرزو داره
ولی حالا دخترش
زیرش لگن می ذاره

یه روز می گفت دوست دارم
عروسیتو ببینم
ولی حالا دخترش
می گه به پات میشینم

می گفت برات بهترین
عروسی رو می گیرم
ولی حالا می شنوه
تا خوب نشی نمی رم

وقت غذا که می شد
سرنگ و ور می داره
یه زرده ی تخم مرغ
توی سرنگ می ذاره

گوشه ی لپ باباش
سرنگو می فشاره
برای اشک چشماش
هی بهونه میاره:

"غصه نخور بابا جون
اشکم مال پیازه"
بابا با چشماش می گه
"خدا برات بسازه"

هر شب وقتی بابارو
می خوابونه توی جاش
با کلی اندوه و غم
می ره سر کتاباش

حافظو ور می داره
راه گلوش می گیره
قسم می ده حافظو
خواجه بابام نمیره

دو چشمشو می بنده
خدا خدا می کنه
با آهی از ته دل
حافظو وا می کنه

فال و شاهد فال و
به یک نظر می بینه
نمی خونه چرا که
هر شب جواب همینه

دیشب که از خستگی
گرسنه خوابیده بود
نیمه ی شب چه خواب
قشنگی رو دیده بود

تو یک باغ پر از گل
پر ازگل شقایق
میون رودی بزرگ
نشسته بود تو قایق

یه خورده اون طرف تر
میون دشت لاله
بابا سوار اسبه
مگه میشه؟محاله

بابا به آسمون رفت
به پشت یک در رسید
با دستای مردونش
حلقه ی در رو کوبید

ندایی اومد از غیب
دروازه رو وا کنید
مهمون رسیده از راه
قصری مهیا کنید

وقتی بلند شد از خواب
دید که وقت اذونه
عطر گل نرگسی
پیچیده بود تو خونه

هی بابارو صدا کرد
بابا چشاش بسته بود
دیگه نگاش نمیکرد
بابا چقدر خسته بود

آی قصه قصه قصه
یه دختر شکسه
که دستای ظریفش
چند ساله پینه بسه

چند سالیه که دختر
زرنگ و ساعی شده
از اون وقتی که بابا
قطع نخاعی شده

نشونه ی بیعته
پینه ی دست زهرا
بهترین شفاعته
نگاه گرم بابا


 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 5:21 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

سلااااااااااام ....طاعاتتون قبول باشه....

میخوام اولین نوشته هام از دل نوشته های" شهید ابوالفضل سپهر" باشه امیدوارم لذت کافی رو از این نوشته ها ببرید طوری که هیچ وقت منو از یاد نبرید....

نمایش تصویر در وضیعت عادی

من که صفا کردم با دل نوشته هاشون...........شما رو نمیدونم.....این شعرهای قشنگ رو من از کتاب "دفتر آبی" برداشتم تا کسایی که اونو نخوندن بتونن استفاده کنن...راستی یادتون نره واسم یادگاری بزارین اااااااااااا

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 4:47 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت