سفارش تبلیغ
صبا ویژن























***باده عشق***

قرار بود لی لی بازی کنند.دختر کوچولوهای محله را می گویم.دو به دو.ولی تعدادشان 5 نفر بود.یا باید یکی پیدا میشد و سه گروه دو نفره میشدند و یا این که یکی کم میشود.هر چه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند دنبالش.باید یکی کنار گذاشته میشد.ده-بیست-سی-چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دخترها افتاد.با اخم بغضی کردوگفت:«اگه منو بازی ندین به بابام میگم»

همه ی نگاه ها متوجه فرشته شد.یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود،رو به او کردوگفت«تو بازی نیستی»فرشته خیلی آرام رفت و روی پله ی خانه شان نشست و هیچ نگفت.دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند،لی لی بازی میکردند و بازی پیش میرفت.صدای خنده های کودکانه ی بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود.ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شدو رفت داخل خانه.مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را میدوخت.خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت«بچه ها دارن لی لی بازی میکنن.منو انداختن بیرون و بازی ندادن»مادرش آهی نا محسوس کشیدو گفت«عیب نداره دختر خوشگلم برو پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن»

ناگهان فکری به سرش زد.اشکهایش را پاک کردو رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را میچرختند داد زد«من پلاک دارم شما ندارین هی هی»بچه ها همه دویدند طرفش و دورش جمع شدند.هرکس چیزی میپرسید.عاطفه گفت«مال کیه؟»مینا پرسید«میدی منم ببینم؟»بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت:«فرشته بیا جای من لی لی بازی کن و بذار من پلاک رو بندازم گردنم»و فرشته کیف میکرد به این فکر میکرد که اگه بابا نیست پلاکش که هست.به این فکر میکرد که همیشه میتونه لی لی بازی کنه.تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره های عقب افتاده،پلاک بابا را نشان بدهد وبگوید«بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو از مامان نگیر»

تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان پدرش رو دعوت کرد،پلاک پدرش رو ببردوبگذاردآنها پلاک را ببینندو شاید هم مثل بدری پلاک را بوس کنند و در عوض پول کمک به مدرسه و خرج ورق امتحانی را از مادرش طلب نکنند.به این فکر میکرد که چرا تا به حال مادر که میتوانست مشکلاتش را به این راحتی و به وسیل? این پلاک حل کند،حل نمیکرد.به این فکر بود که...

ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت:«مگه چیه؟خودم بهترش رو دارم»و  گره روسریش رو باز کرد و پلاک طلایی اش را نشان داد.دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی سمیرا دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند.بدری کوچولو از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند ،پلاک بابای فرشته را همین جوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا.

دوباره تنها شده بود.خیره خیره گاهی به پلاک بابا گاهی به بچه ها نگاه میکرد که دور سمیرا جمع شدند.آرام خم شد.پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش.اعداد روی پلاک یواش یواش پیش چشمانش تار میشد.پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوید داخل خانه.سخت گریه میکرد.به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نیانداخت،روبه روی مادر ایستاد و با بغض و هق هق، آنچه اتفاق افتاده بو بر سر مادر فریاد زد.مادر همانطور که سوزن میزد به فریادها و ناله های اوگوش کرد سپس آهسته کناری گذاشت و گفت:«عیب نداره مامان جون،دختر خوشگلم،خانوم خانوما، اونا بچه ان،نمیفهمن،پلاک بابای تو مال یه قهرمانه،مال جنگه،جنگی که بابای تو جلوی دشمنا رو گرفت.پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک سمیراا بیشتره.پلاک بابا...»

که ناگهان فرشته دوید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد«نمیخوام من این پلاک رو نمی خوام.من میخوام لی لی بازی کنم.من،من اصلا بابارو میخوام.من اصلا یک پلاک طلایی میخوام.اگه این پلاک اینقدر می ارزه...»دیگر گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون.

آهای تویی که داری اینو میخوای!فهمیدی چی گفتم؟فرشته پلاک طلایی میخواد!میفهمی چی میگم یا نه؟فرشته...پلاک... طلایی... میخواد.

آقایان وزرا و وکلای دولتو مجلس،فرشته پلاک طلایی میخواد.آقایان مدیر مسوول،آقایان سر دبیر فرشته پلاک طلایی میخواد.چند نسخه از مجله هایتان میتواند برای فرشته پلاک طلایی بخرد؟یک نسخه؟ده نسخه؟صد نسخه؟

آیا حاضرید صد نسخه از آن نشریه هایتان را بدهید و برای فرشته یک پلاک طلایی بخرید؟

آقای ع-سپهر که خودت را مخلص بچه های شهدا معرفی میکنی،فرشته پلاک طلایی میخواد.آیا طلافروش محلتان در ازای دستمال بابای راحله!به تو یک پلاک طلایی برای فرشته میدهد؟در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور؟در ازای یک دستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چطور؟در ازای...

هموطنان!آیا درد فرشته!پلاک طلایی است؟آیا درد بی بابایی است؟یا اینکه فرشته نمیتونه لی لی بازی کند؟و یا شاید اصلا بازی است؟و شاید هم اینکه در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابای فرشته می ارزد؟و شاید هم...!؟

 نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 3:7 عصر توسط یادگاری ها ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت